جدول جو
جدول جو

معنی بشک افتادن - جستجوی لغت در جدول جو

بشک افتادن
(مَ)
بشک شدن. به تردید و دودلی افتادن. شک کردن. رجوع به شک و بشک شدن شود، خراشیدن. (از برهان) (ناظم الاطباء). شکافتن. دریدن، جر خوردن، پهن کردن چیزی. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). پهن کردن و فراخ کردن. (ناظم الاطباء) (رشیدی) ، برتاختن. (شرفنامۀ منیری) ، محاصره کردن با اسلحه و ساز جنگ و در برگرفتن، دربند شدن و مقید گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بر افتادن
تصویر بر افتادن
از میان رفتن، نابود شدن، از مد افتادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از به شک افتادن
تصویر به شک افتادن
در امری شبهه و تردید پیدا کردن، شک کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ قَرْ رُ کَ دَ)
تخم شپش به موی افتادن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سِ طَ زَ دَ)
لک افتادن به انگور، آغاز رسیدن و رنگ گردانیدن انگور و جز آن. نقطۀ کوچک از میوه نرم و شیرین شدن. و رجوع به لک زدن شود، لک افتادن در چشم، لک آوردن آن. رجوع به لک آوردن شود
لغت نامه دهخدا
تنها واقع شدن. بزیر افتادن.
- امثال:
حسن نزاد و نمرد، از پشت بام تک افتاد و مرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ناگاه کسی یا چیزی را دیدن. لازم از چشم افکندن بر چیزی. (آنندراج).
- از چشم افتادن، بی اعتبار شدن در نظر کسی. (غیاث) (ناظم الاطباء) :
از آنکه چشم من از طلعت تو محجوبست
چو اشک مردم چشم خودم ز چشم افتاد.
جمال الدین (از فرهنگ ضیاء).
چشم مسافر که بر جمال تو افتاد
عزم رحیلش بدل شودبه اقامت.
سعدی.
هر آدمی که دو چشمش برآن جمال افتد
دلش ببخشد و بر جانت آفرین گوید.
سعدی.
صد بار تا ز پوست نیایی برون چو مار
چشم تو بی حجاب نیفتد بروی گنج.
صائب.
- چشم افتادن برچیزی، نگاه واقع شدن بچیزی. (فرهنگ نظام). خیره شدن نگاه بر کسی یا چیزی. دیدن و رؤیت کردن کسی یا چیزی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بتردید و دودلی انداختن. تشکیک. (تاج المصادر بیهقی). ریب. (ترجمان القرآن) ، خانه ای را نیز گویند که اطراف آن شبکه و بادگیر داشته باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، بارگاه و ایوان و صفه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). صفه و ایوان. (سروری). صفه بود. (اوبهی) (سروری) (لغت فرس اسدی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). صفه و ایوان. (فرهنگ نظام). رجوع به بچکم و بیکم شود:
از شبستان به بشکم آمد شاه
گشت بشکم ز دلبران چون ماه.
رودکی (از لغت فرس اسدی).
بسی رفتم پی آز اندرین پیروزه گون بشکم.
کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم.
ناصرخسرو.
خانه ای چون سرای جان خرم
بشکمش غیرت فضای ارم.
شهاب الدین (از سروری).
و رجوع به پشکم درهمین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ ذَ)
بصر افتادن برکسی، چشم افتادن بر او:
لاجرم چون بریکی افتد بصر
آن یکی باشد دو ناید در نظر.
مولوی.
و رجوع به چشم افتادن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ فَ)
افتادن بار از مرکوب. سقوط بار از حیوان بارکش:
کار ازین صعب تر که بار افتاد
وارهان وارهان که کار افتاد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نُ بَ)
با یکدیگر تلاقی کردن. بیکدیگر رسیدن:
چهار کس را داد مردی یک درم
هر یکی از شهری افتاده بهم.
مولوی.
، که درد نیارد. که موجب درد نشود: کافور، آمپولی بی درد است، بی غم و اندوه. بی مصیبت و اضطراب:
رخ بدسگالان تو زرد باد
وزان رفته جان تو بی درد باد.
فردوسی.
از آن کشتگان شاه بی درد باد
رخ بدسگالان تو زرد باد.
فردوسی.
، بی زحمت. بی اذیت:
می خوری به که روی طاعت بی درد کنی
اندکی درد به از طاعت بسیار مرا.
خاقانی.
- بی دردسر، بی زحمت. بی رنج و اذیت.
، مجازاً، آن که تأثر و تألم از نکوهش ندارد. بی غیرت. بی ننگ و عار یعنی ملازم ننگ و عار. آنکه اورا لوم لائم و نکوهش نکوهنده اثر نکند. لاابالی. بی عار و ننگ. بی ننگ و عار. بی حمیت. (یادداشت مؤلف) :
نه اشک روان نه رخ زردی
اﷲ اﷲ تو چه بی دردی.
شیخ بهائی.
، بیرحم و نامهربان. (ناظم الاطباء). بیرحم. شقی، یکی از اسماء معشوق. (از آنندراج). و رجوع به درد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ لَ)
ساقط شدن بچه. ناقص کردن بچه. بچه قبل از موعد بدنیا آمدن. سقط. (یادداشت مؤلف). سقط جنین.
لغت نامه دهخدا
(مَ ثَ)
پیشانی به خاک مالیدن. به زمین افتادن.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
در جای خود افتادن. بموضع اول باز شدن:
در هوای گلشنی صد ره چو مرغ بسته بال
کرده ام آهنگ پرواز و بجا افتاده ام.
وحشی.
- به جا افتادن عضو، جبر عضو شکسته. بهبود یافتن استخوانی که از بند در رفته باشد. بصورت اولیه باز برده شدن:
رود از حب وطن آدم خاکی سوی خاک
عاقبت عضو ز جا رفته بجا می افتد.
اشرف.
لغت نامه دهخدا
(مُ ماسْ سَ)
بازی بردن از حریف و دست یافتن بر وی. (آنندراج) :
شه از منصوبه ای زد آن سپه را
کز آن منصوبه برد افتاد شه را.
خسرو (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غشی افتادن
تصویر غشی افتادن
یا غشی افتادن کسی را. غش کردن او
فرهنگ لغت هوشیار
چشم بر چیزی. واقع شدن نگاه بدان خیره شدن نظر بر کسی یا چیزی دیدن کسی یا چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار افتادن
تصویر بار افتادن
افتادن بار از پشت چارپا سقوط بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از به شک افتادن
تصویر به شک افتادن
بتردید ودودلی افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
لک افتادن چشم. لک آوردن، یا لک افتادن میوه. نرم و شیرین شدن نقطه ای از آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهم افتادن
تصویر بهم افتادن
با هم گلاویز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخاک افتادن
تصویر بخاک افتادن
پیشانی بخاک مالیدن، اظهار عبودیت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک افتادن
تصویر نیک افتادن
((اُ دَ))
خوشایند بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بار افتادن
تصویر بار افتادن
((اُ دَ))
درمانده شدن، ورشکست شدن
فرهنگ فارسی معین
از میان رفتن، نابود شدن، نابود گشتن، نیست شدن، ورافتادن
متضاد: روآمدن، ملغا، منسوخ گشتن، منسوخ شدن، متروک شدن
متضاد: متداول شدن، رایج گشتن، باب شدن، قلع وقمع شدن، منقرض شدن، انقراض یافتن، ازمد افتادن، دمده شدن
متضاد: باب شدن، مد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جدا شدن، جداماندن، تنها شدن، تنها ماندن، دور افتادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد